وقت ناهار همه اعضای خانواده دور سفره جمع شدیم.
غذا پلو و خورشت قیمه بود و زحمت پختش با من بود.
رنگ و روی آن، روایتگر خوبی از مزه اش بود. خودم می دانستم چه دسته گلی به آب داده ام، دلم به غذا نمی رفت.
پدر و مادرم هم از خوردنشان پیدا بود از سر گرسنگی لقمه ها را قورت می دهند. اما مادر برزگم با یک دست قاشق را گرفته و با انگشت اشاره دست دیگر، غذاها را داخل قاشق می کرد، به یاد بازی بچه های خواهرم افتادم، زمانی که با دست خاک ها را در قاشقک لودر پلاستیکی می ریختند تا جای دیگر خالی کنند؛ مادربزرگم هم دانه های برنج داخل قاشق را صاف و بعد در دهان می گذاشت.
به چهره اش خیره شدم صورتش مانند بیابان تشنه، ترک ترک شده و دو خط دو طرف بینی اش مانند دره ای عمیق گونه های سرخ و سفیدش را از لبش جدا کرده بود.
رفت و آمد قاشق های غذا را تماشا می کردم که، سرش را بالا آورد و با چشمانی که همچون دُرّ سیاهی آن ته می درخشید نگاهم کرد و گفت: منم اولای جوونی چند باری همین طوری درست کردم، تو فکرش نرو خوب میشی.