قلب تپنده جهان

ای قلب تپنده جهان یا مهدی(عجل الله تعالی فرجه) یکبار تو را دیدن و مردن عشق است
  • خانه 

بانوی مهر و آفتاب

08 مهر 1396 توسط دخترکی از تبار آفتاب

تا یک سال شعله های آتشین خورشید، پوست تنش را تازیانه می زد.
تا آخر عمرش، طعم غذای طبخ شده را نچشید.
این است شیوه عاشقی خانمی که، با چشمانش جسم چاک چاک معشوقش را روی ریگ های داغ دیده بود و می دانست وقت جدایی، تشنه جرعه ای آب بود.

تقدیم به خانم رباب

 نظر دهید »

بصیرت غدیری

18 شهریور 1396 توسط دخترکی از تبار آفتاب

پرنده دل مان، پر می کشد به 1400 سال پیش. اواخر ذیقعده بود که منادیان و جارچی ها، شهر به شهر با پیک و ندا، همگان را به سفری که طلایه دار آن رسول خدا بود، دعوت می کردند.
شهر پیامبر سراسر هیجان و شور و شعف بود.
این اولین حجی که مسلمانان بعد از فتح مکه انجام می دادند. همراه و همسفر شدن با رسول خدا انگیزه خوبی بود که با هر جان کندنی که بود راهی سفر شوند.
خبرهایی در گوشه و کنار شهر پیچیده بود. و قرار بود اتفاق عظیمی در این سفر رخ دهد.
خیلی ها نمی دانستند چه واقعه مهمی در راه است اما برخی خواص حدس هایی زده بودند.
روز کوچ راحله ها فرا رسید. یکی با شتر، دیگری با الاغ و برخی ها هم که وسع شان نمی رسید سختی راه را به جان خریدند و پیاده راهی سفر شدند.
ذوق و شوق سفر، پیر و جوان نمی شناخت حتی زنان باردار هم در میان قافله دلدادگان بودند.
بعضی ها هم، دل خود را راهی کرده هر چند که جسم شان در شهر مانده بود.
میانه راه بود که، علی بن ابی طالب با دوازده هزار نفر از اهل یمن، خود را به سیل خروشان جاری شده از جانب یثرب رساندند. همگی لبیگ گویان بعد از بر تن کردن لباس بندگی، راهی شهر امن الهی شدند.
طواف و سعی و عرفات و مشعر را قدم به قدم هم نوا با رسول خویش انجام دادند تا به عید بندگی برسند. با قربانی، صدقات و احسان زیباترین جلوه ی تعبّد را در برابر خالق یکتا، رقم زدند. این رهایی از بردگی شیطان است که این روز را عید کرد.
چند قرن پیش در چنین روزی بود که ابراهیم، مهر بی کرانه پدرانه را کنار گذاشت تا طوق بندگی را به گردان اندازد و روزی ماندگار برای تبلور ایمان به توحید و مرگ تردید برای همه به ماندگار گذارد.
حضرت موسی کلیم لله، هم همچو ابراهیم، سال ها بعد در همین روز بود که، پس از چهل روز نُدبه به درگاه الهی، خداوند بر او منت نهاد و با اعطاء الواح تورات، به ایشان و هم کیشانش شرافتی دو چندان بخشید و خاتم الانبیاء، رحمه للعالمین، هم، مُهر تایید بزرگی و عیدانه بودن را بر پیشانی روز قربان زد و آن را عید نامید و برای عظمت بخشی به آن سخنانی نورانی بخش و هدایت گر را در قالب حدیث همراهی و دوشادوش بودن مصحف شریف و اهل بیت طهارت و جدایی ناپذیری این دو که از انوار الهی برای به بیراهه نرفتن انسانیت است، برای حاضران مسجد خیف مناء و غایبان همه عصرها به یادگار گذاشت.

لحظه به لحظه به واقعه عظیم، نزدیک و نزدیک تر می شویم. گام بعدی که می بایست، برداشته شود این بود که، دو روز بعد از عید بزرگ قربان، پیامبر(ص) ودیعه ای را به رسم انبیاء سلف، به علی بن ابی طالب داد تا نشانه و تلنگری باشد برای اتفاقاتی که قرار است در روزهای آینده رخ دهد.
فردای آن روز که مصادف با سیزدهم ذی الحجه بود، گام بزرگ بعدی از جانب روح الامین، جبرائیل امین، برداشته شد و ایشان به رسم ادب و پیام رسانی از جانب حق، علی را امیرالمومنین خواند اما گروهی کوچک که خود را از خواص می دانستد از سر اکراه و اجبار به این فرمان تن دادند و برخی دیگر همچو زهرا سلام الله این مسمّی برایشان تازگی نداشت چرا که او می دانست همسرش چه جایگاه و مقامی در میان خلایق دارد.
مسلمانان همگی خوشحال و خشنود، از فرصت باقی مانده استفاده کرده و کوله بار خود را پر از معنویت کنند و از همنشینی با رسول الله بهره برده جهت سوغاتی پیشکش دوستان جاه مانده از سفر کنند.
اما در زیر پوست این شادی، اتحاد و قرب الهی، عده ای که متشکل از دو زن و شش مرد بود، در دل کعبه در حال توطئه چینی و سنگ اندازی در برابر واقعه عظیمی بودند که قرار است در روزهای آینده اتفاق افتد. اینان با ابلیس عهدی شیطانی بستند که تا پای جان به آن وفا دار مانند.
در مقابل جبهه ایمان از طریق نزول آیات اول سوره تحریم و آیه 74 سوره مبارکه توبه، پیامبر خود را با خبر نمود. اما چون رسول الله در موقعیت حساسی قرار داشتند و بیم لطمه به برنامه های پیش رو می رفت، صبورانه از آن گذشتند.
روز خروج از مکه، اشک مکه از خروج کعبه ناطق جاری است. پیامبر ساعاتی قبل از اذان صبح، طواف وداع را انجام داد و پس از نماز صبح با خانه خدا وداع کرد و راهی مدینه النبی شد.
دو روز مانده به واقعه عظیم، قافله حجاج با قافله سالاری اشرف الانبیاء به منطقه عُسفان رسیدند که جبرائیل برای چندمین بار بر پیامبرش نازل شد و یکی دیگر از نشانه های واقعه عظیم، را در قالب آیات ” فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ . عَمَّا كانُوا يَعْمَلُونَ. فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ. إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِين” – 92-95 سوره حجر-
بر ایشان خواند تا انگیزه ای شود برای سرعت دادن به حرکت کاروان ها برای رسیدن به محل مقرر شده.
یک روز بیشتر به واقعه بزرگ نمانده بود که رسول خدا بعد از نماز باشکوه ظهر، صدا بلند نمود و فرمود: خداوندا ! هر آن کس که مومن است محبت علی را در قلب او جای ده و هر کس در دل نفاق دارد و منافق می دانی، هیبت و عظمت علی را در دل او انداز.
با این سخنان، بر اندام منافقین لرزه افتاد و با دیدن موقعیت عظیم و شگفت آور امیرالمومنین، برای عملیاتی کردن نقشه شوم خود از حضرت رخصت خواستند تا زودتر به راه افتند و راهی خانه شوند اما پیامبر دلیل این گریزانی از ایشان را از آنان جویا شد و آن ها که چیزی برای گفتن نداشتند با شرمندگی و علم به فاش شدن برنامه شان مجبور به ادامه دادن همراهی شدند.
قافله سالار در کنار آبگیری کوچک با چند درخت کهنسال، که در میانه راه بود دستور توقف داد.
برکه خم، سالهاست مأمن امنی برای استراحت رهگذران است.
همان عده انگشت شمار که در طول سفر فکرهای خطرناکی داشتند، این بار برخی از قافله ها را سریع حرکت دادند تا افراد متفرق شده و در محل مورد نظر حضور نداشته و پیامبر نتواند اجتماع عظیم را حورل محور خود جمع کند. اما دوباره پیامبر، صبورانه دستور بازگشت و جمع شدن قطره قطره قافله ها را داد. می بایست دریای خروشانی به پا شود تا بتواند همه آلودگی ها را بشویند و پیام نور را به سرزمین های تشنه معرفت رسانند.
اتفاق عظیم و سرنوشت سازی در حال وقوع است. حماسه ساز این واقعه رسول الله و علی بن ابی طالب است.
سنگ های آرمیده کنار برکه و جهاز شتران، منبر خاتم رسولان برای رساندن امر پرودگار شد.
رسول الله لب را به ثنا خداوند عالمین گشود. همه جا سکوت بود و سکوت فقط صدای دلنشین ایشان فضای صحرا را پر کرده بود.
آتش سوزان آفتاب مانع از دل سپردن به سخنان نشد، همه چشمها خیره به خاتم الاوصیاء شده و چرا این حرف ها زده می شود؟ هدف چیست؟ چه اتفاقی افتاده و این اقرار ها چرا؟
نفس ها در سینه حبس شده، رسول الله، دستان علی را به آسمان برد تا همه کائنات از سنگ ها و ریگ های بیابان گرفته تا انسان ها همگی شاهد این حماسه باشند.
حماسه ای که، پیامبری، پیامبرش و نقطه پایانی همه انبیاء و اوصیاء گذشته در این فرمان الهی جمع شده و آن وصی و جانشین شدن سید الوصیّن امیر المومنین علی بن اب طالب است.
هر کس در دل شک و تردید دارد این پیام برایش تلخ و زقوم است و هرکس در دل ایمانی استوار دارد گوارای وجودش شد و این عید برای خود و خاندانش عیدالله الاکبر می شود. دریای خروشان غدیر جاری است برای هدایت گری همه انسان های آزاده.

 نظر دهید »

راه و رسم خدایی شدن

02 شهریور 1396 توسط دخترکی از تبار آفتاب

وصیت نامه شهیدی همراه عکس در گروه فرستاده شد، با بی میلی نگاهی به متن انداختم، از بین 50 کلمه 10 واژه بیشتر نتوانستم بخوانم عکسِ همراه متن را باز کردم. یکی بود لباس تکاورهای سپاه به تن داشت. مثل غنچه ای که از شاخه جدا شده باشد، سرش کنار بدنش روی خاک افتاده بود. اولین چیزی که توجه ام را جلب کرد، آرامش صورتش بود. ناراحت شدم نه از سر و رگ های بریده بلکه از انتشار این گونه تصاویر، فوراً عکس را پاک کردم.
پروفایل مخاطبینم را چک می کردم که، عکسی آشنا نظرم را جلب کرد.مطمین بودم بارها آن را دیده ام تصویر اسارت جوانی سپاهی به دست فردی که در همان نگاه اول مرا یاد شمر فیلم مختار می انداخت با بی اعتنایی از کنارش رد شدم.
فیلم های گالری را زیر و رو می کردم، ماشین، تپه شنی و چادر، خیلی حرفی برای گفتن نداشتند با دیدن خورشیدِ اسیر شده در هاله ای از دود و ناله های بی زبانش به یکباره آتشفشان درونم، فوران کرد.
در آن غروب مظلومانه، حیران و سرگردان به دنبال گمشده ای آشنا می گشتم. نمی دانستم وسط میدان دوست بودم یا دشمن، مات و مبهوت فیلم را نگاه می کردم. جوانی با اندام های استخوانی اش رد شد. مرد بد چهره و فربه ای از پشت سر همراهی اش می کرد. تفاوتشان مثل گل یاس بود با گلبرگ های نازک و کاکتوس پر از خارهای ریز و دشت.
با تصویری که آن را مولود دست انسان می دانستم، مو نمی زد. اما چگونه از فضای حقیقی سر در آورده بود؟
مرد سپاهی، اسیر دستِ حیوان درّنده ای شده بود اما آن چه چشمان به دوربین منعکس می کرد، صلابت، شجاعت، شهامت بود.
این همان جوانی بود که در این چند روز شعاع نامش رسانه ها را پر کرده بود.
چشمان پر رمز و رازش از جلوی دیدگانم نمی رفت. با خود می گفتم حتماً موج انفجار او را گرفته که این گونه با آرامش قدم بر می دارد تا این که فیلم لحظه دیدارش با معشوق را دیدم.
در آن جا هم، چشمانش از اقیانوس درونش حکایت ها داشت. می بایست با غواصی در اعماق آن اقیانوس دُرّهای معرفت و ایمان را صید کرد.
قبل از شهادتش بعضی از این گوهرها را در نوشته هایش آورده است، آن جا که شهادت خود را حتمی می بیند و بر سر چگونگی آن چانه می زند. او همه بال های پرواز را یک جا می خواهد از آنِ خود کند، هر چه می تواند اوج گیرد و طرفه العینی با معشوق و اربابش حسین بن علی(علیه السلام) فاصله نداشته باشد.
ای حجت خدا بر خلایق، این چند روز بارها به عکست خیره شدم، در اعماق چشمانت کندوکاو کردم تا راز آرامشت را بیابم، یک چیز را خوب فهمیدم، که تو در آن لحظات روی بال فرشته ها قدم بر می داشتی و برای آسمانی شدن اوج می گرفتی برای همین آرام قدم بر می داشتی و از لابلای خزاین معرفتی ات، رسم حساب و کتاب پر سود را به عاریه گرفتم. چرا که تو حساب دنیا و آخرت دستت بود.
آغوش گرم مادر را دادی و دامان پر مهر و لطف مادرت حضرت زهرا را گرفتی. از دستان پر مهر پدر گذشتی تا افتخار علی اکبرِ، حسین شدن را به دست آوری. پنجره قلبت را به روی فرزند عزیزتر از جانت و یار لحظه های شیرین ات، همسرت؛ بستی تا دُردانه حسین شوی و با نور عرش نشینی ات همه دل های آزاده را نورانیّت بخشی .
سلام بر تو ای حجت زمان و خوشا به لحظه جان دادنت.

 نظر دهید »

تلنگرانه

31 مرداد 1396 توسط دخترکی از تبار آفتاب

رهبر انقلاب، آیت الله خامنه ای: شهید حججی مثل یک پدیده باورنکردنی است، اگر ما اینها را در زمان خودمان ندیده بودیم، به آسانی باور نمی کردیم…

 نظر دهید »

شیطنت های سر سفره...

31 مرداد 1396 توسط دخترکی از تبار آفتاب

وقت ناهار همه اعضای خانواده دور سفره جمع شدیم.

غذا پلو و خورشت قیمه بود و زحمت پختش با من بود.

رنگ و روی آن، روایتگر خوبی از مزه اش بود. خودم می دانستم چه دسته گلی به آب داده ام، دلم به غذا نمی رفت.

پدر و مادرم هم از خوردنشان پیدا بود از سر گرسنگی لقمه ها را قورت می دهند. اما مادر برزگم با یک دست قاشق را گرفته و با انگشت اشاره دست دیگر، غذاها را داخل قاشق می کرد، به یاد بازی بچه های خواهرم افتادم، زمانی که با دست خاک ها را در قاشقک لودر پلاستیکی می ریختند تا جای دیگر خالی کنند؛ مادربزرگم هم دانه های برنج داخل قاشق را صاف و بعد در دهان می گذاشت.

به چهره اش خیره شدم صورتش مانند بیابان تشنه، ترک ترک شده و دو خط دو طرف بینی اش مانند دره ای عمیق گونه های سرخ و سفیدش را از لبش جدا کرده بود.

رفت و آمد قاشق های غذا را تماشا می کردم که، سرش را بالا آورد و با چشمانی که همچون دُرّ سیاهی آن ته می درخشید نگاهم کرد و گفت: منم اولای جوونی چند باری همین طوری درست کردم، تو فکرش نرو خوب میشی.

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

قلب تپنده جهان

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • به قلم خودم
  • تفسیر
  • تلنگرانه
  • حدیثانه
  • داستانک
  • دخترانه
  • سیاست ایران و جهان
  • شهیدانه
  • فرق و مذاهب
  • مناسبتی
  • مهدویت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس