قلب تپنده جهان

ای قلب تپنده جهان یا مهدی(عجل الله تعالی فرجه) یکبار تو را دیدن و مردن عشق است
  • خانه 

#سبک_بندگی_عارفان

18 اردیبهشت 1398 توسط دخترکی از تبار آفتاب

?سبک بندگی امام خمینی(ره)

                                       درماه مبارک رمضان?

?امام با رؤیت هلال ماه مبارک، تغییراتی در برنامه زندگی خود می دادند، از جمله دیدارهای عمومی را تعطیل می کردند تا بیش تر به دعا و قرآن و خلاصه به خودشان برسند. امام می فرمودند: «خود ماه رمضان کاری است!»
در ماه رمضان شعر نمی سرودند و نمی خواندند و گوش نمی دادند. سراسر ماه را به انجام مستحبات مربوط به ماه سپری می کردند. در ماه رمضان از شب تا صبح عبادت، نماز و دعا به جا می آوردند. بعد از نماز صبح مقداری استراحت می کردند و صبح زود برای کارهایشان آماده بودند. همچنین چند روز قبل از ماه مبارک رمضان دستور می دادند که چند ختم قرآن برای افرادی که مد نظرشان بوده قرائت شود. در ماه مبارک، در هر زمان کسی به نزد ایشان می رفت، او را در حال قرائت قرآن می دید در جلساتی که قاریان قرآن حضور داشتند و آیاتی قرائت می شد، به جای نشستن روی صندلی، روی زمین می نشستند. در ماه های دیگر قرائت یک جزء قرآن عادت روزانه شان بود، ولی در ماه مبارک رمضان هر روز ده جزء قرآن می خواندند و تا پایان ماه ده بار قرآن را ختم می کردند.
?ایشان فرموده اند:
اگر با پایان یافتن ماه مبارک رمضان، در اعمال و کردار شما هیچ گونه تغییری پدید نیامد و راه و روش شما با قبل از ماه صیام فرقی نکرد معلوم می شود روزه ای که از شما خواسته اند محقق نشده است.
اگر دیدید کسی می خواهد غیبت کند، جلوگیری کنید و به او بگویید! «ما متعهد شده ایم که در این سی روز ماه مبارک رمضان از امور محرمه خود داری ورزیم» و اگر نمی توانید او را از غیبت باز دارید از آن مجلس خارج شوید! ننشینید و گوش کنید! باز تکرار می کنم تصمیم بگیرید در این سی روز ماه مبارک رمضان مراقب زبان، چشم، گوش و همه اعضاء و جوارح خود باشید.  توجه بکنید که به آداب ماه مبارک رمضان عمل کنید؛ فقط، دعا خواندن نباشد، دعا به معنای واقعی اش باشد.
#اخلاق

#امام_خمینی

#رجب_شعبان_رمضان

 نظر دهید »

#حماسی_ترین_نطق_امام_خمینی_ره

29 دی 1397 توسط دخترکی از تبار آفتاب

از حماسی ترین نطق امام خمینی (رحمه الله علیه):
#اولاد_فاطمه_سلام الله علیها_در طول تاریخ اسلام همیشه در برابر دستگاه های ظالم و جائز ایستادند و از اسلام دفاع کردند؛ زجرها کشیدند؛ ناسزاها شنیدند؛ لای جرز قرار گرفتند؛ دسته جمعی سربریده شدند، قتل عام شدند، به شهادت رسیدند، مع الوصف مقاومت کردند و نگذاشتند که بدخواهان اسلام را از بین ببرند و احکام خدا را محو و نابود کنند.
اکنون بحمدلله اولاد فاطمه زنده اند، در قم اولاد فاطمه هستند، در مشهد اولاد فاطمه هستند، در نجف اولاد فاطمه هستند، در سایر بلاد اولاد فاطمه هستند، اینها نمی نشینند تا دولت ها هر خیانتی که خواستند بکنند و احکام قرآن را پایمال کنند. تا اولاد فاطمه زنده اند، اجازه نمی دهند که دشمنان به مقدسات اسلام تجاوز کنند و مقدرات مسلمین را به دست #یهود و #اسرائیل بسپرند.
قم، مسجد اعظم 1341/12/29

 نظر دهید »

#آرزوی_خانه_علی

29 دی 1397 توسط دخترکی از تبار آفتاب

تـا عـلــی ماهَـش بـه ســوی قبـــر بُرد
مـاه، رخ از شــرم، پـشـت ابـــــر بُرد

آرزوهــا را عـلــی در خــــاک کـــرد
خـاک هــم گـویی گــریبـان چاک کرد

زد صــدا: ای خــاک، جـانـانــم بگیــر
تــن نـمـانــده هیـچ از او، جـانـــم بگیر

نــاگــهـان بـر یــاری دســــت خــــــدا
دسـتــی آمـد، همچو دست مصـطـفــی

گـوهــرش را از صــدف، دریا گرفت
احـمــــد از دامـاد خـود، زهــرا گرفت

گـفـتـش ای تـاج ســر خیــل رُسُــــــــل
وی بَــر تـــو خُــرد، یکسر جزء و کل

از مــن ایــن آزرده جـانـــت را بـگـیـر
بـازگــردانــدم، امـانــت را بـگیــــــــــر

بــار دیــگر، هـدیـه ی داور بـگـیــــــــر
کــوثـــرت از سـاقــــی کـوثــــــــر بگیر

مــی کِـشــد خجلــت عـلــی از محضـرت
یــاس دادی، می دهد نیلوفــرت
علی انسانی

 نظر دهید »

#آتشی در دل

27 دی 1397 توسط دخترکی از تبار آفتاب

مقام معظم رهبری می فرماید: جرقه های انگیزش انقلاب را #شهید نواب صفوی در دل من انداختند.

 نظر دهید »

#خاطرات_دخترک_دهه_شصتی #خاطرات پدر

27 دی 1397 توسط دخترکی از تبار آفتاب

مدت هاست دوست دارم به رسم گذشته متنی بنویسم. خیلی وقت پیش چند تا مطلب نه چندان خوب را نوشتم ولی بعد از اون همه چیز تعطیل شد اما امشب به جای نشستن پای پایان نامه محترم؛ اومدم سر وقت وبلاگی که خودم ساختمش و اسمشو خیلی دوست دارم. من یه وبلاگ ساختم چقدر بهش علاقه دارم و ذوقش می کنم موندم چرا بعضی ها دوست ندارند مادر بشن؟!!!!!!!
امروز بعد از ظهر یکی از خاطرات بابام را از روزهای هولناک جنگ ایران و عراق؛ شنیدم. همین من رو وسوسه کرد دوباره دست به قلم بشم و برای تخلیه روحی خودم هم که شده یه چیزایی بنویسم. اون هم از #خاطرات پدر
بسم الله
#خاطرات پدر
با احمد همراه شدم تا وجب به وجب بیابون ها را برای پیدا کردن پیکر گم شده کَرَم که حالا باید میگفتیم شهید کَرَم؛ بگردیم. شلاق های آتشین آفتاب صورتم را لمس می کرد؛ تشنگی و خستگی امانمان را بریده بود؛ کارمان شده بود دیدن شکم های پاره پاره و و دست و پاهای پریده؛ از هر کسی هم سراغش را می گرفتیم نمی دانست جنازه اش را کجا برده اند؛ میگفتند برید خوب بگردید. این را هم خودمان می دانستیم. نوک زبانم بود که به احمد بگم ول کن برگردیم. تیکه گِل زیر پام؛ قاش خورد و یه صدایی مثل جیغ ازش بلند شد. صدا من رو یاد وِق وِق های زهرا انداخت همون روزی که رفته بود خونه عمه زینت و هر کاری می کردم از تاب پایین نمیومد. دختر همسایه سرش رو از روی دیوار بالا آورد و گفت ولش کن مُو بعدن میارمش. ازش پرسیدم تو دختر کی؟ گفت دختر کَرَم. صورت کشیده ی سفید دختر از جلوی چشام نمی رفت؛ عزمم رو جزم کردم به خاطر دل اون دختر هم که شده باباش رو پیدا کنم.
سید نجیب سید نجیب بیا به نظرم همینه؛ گفتم کدوم گفت همون که اونجا رو تپه افتاده؛ از پشت افتاده بود و نیمه تنش این ور خاکریز بود و نصف دیگش اون طرف؛ احمد گفت برو بیارش پایین. گفتم چرا خودت نمیری؟ با چشاش اشاره کرد به جسد؛ فهماند که خودت باید بری. سه چهار متری بالا رفتم تا به جنازه رسیدم؛ بالا تنه اش این جا بود ولی تا ناف، بقیه اش…
به احمد گفتم چند تا بچه داره؟ هفت تا.
هفت تا؟!!!!! عرق سردی روی پیشونیم نشست. من هم هفت تا بچه داشتم میومدم؟
با دست زد پشت کمرم. با نیمچه خنده ای که روی لبای ترک خورده اش نشسته بود گفت: تو زنش بگیر تا موقع بچه.
یکی از بچه های گردان آدرس یه ساختمان رو داد که همه پیکرها را بردن اونجا؛ هروله کنان خود را به آدرس رسوندیم. برادری که دم در بود با کلی ماچ و قربون صدقه به شرط اینکه خودمون بریم و بگردیم در رو باز کرد.
سرباز وقتی چشمای گرد شده و دهن باز ما رو دید؛ گفت یه چیزی می دونستم که در رو باز نمی کردم.دستگیره رو گرفت و محکم به طرف خودش کشوند. با دست بهش فهماندم که ما طاقت دیدن این صحنه رو داریم.
تو این چند سالی که در جبهه بودم همه چیز رو دیده بودم ولی این یکی یه چیز خاص بود. اتاق پر بود از پاها و دستایی که تن نداشت یا تنه ای که هیچ نداره!!! جنازه ها رو یکی یکی با دقت تفحص کردیم اون هم فقط با چشم؛ هیچ اثری از شهیدمون نبود.
نیمه جانی که تو تنم مونده بود با آمپول یأس کشیدنش.
برای آخرین بار تن های چاک چاک رو مرور می کردم که لبخند قشنگِ سر بی تنی که گذاشته بودنش روی تاقچه اتاق؛ نگاهم رو دزدید؛ انرژی که بهم پمپاژ کرد از ده تا سِرُم هم بیشتر بود.

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

قلب تپنده جهان

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • به قلم خودم
  • تفسیر
  • تلنگرانه
  • حدیثانه
  • داستانک
  • دخترانه
  • سیاست ایران و جهان
  • شهیدانه
  • فرق و مذاهب
  • مناسبتی
  • مهدویت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس