#خاطرات_دخترک_دهه_شصتی #خاطرات پدر
مدت هاست دوست دارم به رسم گذشته متنی بنویسم. خیلی وقت پیش چند تا مطلب نه چندان خوب را نوشتم ولی بعد از اون همه چیز تعطیل شد اما امشب به جای نشستن پای پایان نامه محترم؛ اومدم سر وقت وبلاگی که خودم ساختمش و اسمشو خیلی دوست دارم. من یه وبلاگ ساختم چقدر بهش علاقه دارم و ذوقش می کنم موندم چرا بعضی ها دوست ندارند مادر بشن؟!!!!!!!
امروز بعد از ظهر یکی از خاطرات بابام را از روزهای هولناک جنگ ایران و عراق؛ شنیدم. همین من رو وسوسه کرد دوباره دست به قلم بشم و برای تخلیه روحی خودم هم که شده یه چیزایی بنویسم. اون هم از #خاطرات پدر
بسم الله
#خاطرات پدر
با احمد همراه شدم تا وجب به وجب بیابون ها را برای پیدا کردن پیکر گم شده کَرَم که حالا باید میگفتیم شهید کَرَم؛ بگردیم. شلاق های آتشین آفتاب صورتم را لمس می کرد؛ تشنگی و خستگی امانمان را بریده بود؛ کارمان شده بود دیدن شکم های پاره پاره و و دست و پاهای پریده؛ از هر کسی هم سراغش را می گرفتیم نمی دانست جنازه اش را کجا برده اند؛ میگفتند برید خوب بگردید. این را هم خودمان می دانستیم. نوک زبانم بود که به احمد بگم ول کن برگردیم. تیکه گِل زیر پام؛ قاش خورد و یه صدایی مثل جیغ ازش بلند شد. صدا من رو یاد وِق وِق های زهرا انداخت همون روزی که رفته بود خونه عمه زینت و هر کاری می کردم از تاب پایین نمیومد. دختر همسایه سرش رو از روی دیوار بالا آورد و گفت ولش کن مُو بعدن میارمش. ازش پرسیدم تو دختر کی؟ گفت دختر کَرَم. صورت کشیده ی سفید دختر از جلوی چشام نمی رفت؛ عزمم رو جزم کردم به خاطر دل اون دختر هم که شده باباش رو پیدا کنم.
سید نجیب سید نجیب بیا به نظرم همینه؛ گفتم کدوم گفت همون که اونجا رو تپه افتاده؛ از پشت افتاده بود و نیمه تنش این ور خاکریز بود و نصف دیگش اون طرف؛ احمد گفت برو بیارش پایین. گفتم چرا خودت نمیری؟ با چشاش اشاره کرد به جسد؛ فهماند که خودت باید بری. سه چهار متری بالا رفتم تا به جنازه رسیدم؛ بالا تنه اش این جا بود ولی تا ناف، بقیه اش…
به احمد گفتم چند تا بچه داره؟ هفت تا.
هفت تا؟!!!!! عرق سردی روی پیشونیم نشست. من هم هفت تا بچه داشتم میومدم؟
با دست زد پشت کمرم. با نیمچه خنده ای که روی لبای ترک خورده اش نشسته بود گفت: تو زنش بگیر تا موقع بچه.
یکی از بچه های گردان آدرس یه ساختمان رو داد که همه پیکرها را بردن اونجا؛ هروله کنان خود را به آدرس رسوندیم. برادری که دم در بود با کلی ماچ و قربون صدقه به شرط اینکه خودمون بریم و بگردیم در رو باز کرد.
سرباز وقتی چشمای گرد شده و دهن باز ما رو دید؛ گفت یه چیزی می دونستم که در رو باز نمی کردم.دستگیره رو گرفت و محکم به طرف خودش کشوند. با دست بهش فهماندم که ما طاقت دیدن این صحنه رو داریم.
تو این چند سالی که در جبهه بودم همه چیز رو دیده بودم ولی این یکی یه چیز خاص بود. اتاق پر بود از پاها و دستایی که تن نداشت یا تنه ای که هیچ نداره!!! جنازه ها رو یکی یکی با دقت تفحص کردیم اون هم فقط با چشم؛ هیچ اثری از شهیدمون نبود.
نیمه جانی که تو تنم مونده بود با آمپول یأس کشیدنش.
برای آخرین بار تن های چاک چاک رو مرور می کردم که لبخند قشنگِ سر بی تنی که گذاشته بودنش روی تاقچه اتاق؛ نگاهم رو دزدید؛ انرژی که بهم پمپاژ کرد از ده تا سِرُم هم بیشتر بود.