#آتشی در دل
مقام معظم رهبری می فرماید: جرقه های انگیزش انقلاب را #شهید نواب صفوی در دل من انداختند.
مقام معظم رهبری می فرماید: جرقه های انگیزش انقلاب را #شهید نواب صفوی در دل من انداختند.
مدت هاست دوست دارم به رسم گذشته متنی بنویسم. خیلی وقت پیش چند تا مطلب نه چندان خوب را نوشتم ولی بعد از اون همه چیز تعطیل شد اما امشب به جای نشستن پای پایان نامه محترم؛ اومدم سر وقت وبلاگی که خودم ساختمش و اسمشو خیلی دوست دارم. من یه وبلاگ ساختم چقدر بهش علاقه دارم و ذوقش می کنم موندم چرا بعضی ها دوست ندارند مادر بشن؟!!!!!!!
امروز بعد از ظهر یکی از خاطرات بابام را از روزهای هولناک جنگ ایران و عراق؛ شنیدم. همین من رو وسوسه کرد دوباره دست به قلم بشم و برای تخلیه روحی خودم هم که شده یه چیزایی بنویسم. اون هم از #خاطرات پدر
بسم الله
#خاطرات پدر
با احمد همراه شدم تا وجب به وجب بیابون ها را برای پیدا کردن پیکر گم شده کَرَم که حالا باید میگفتیم شهید کَرَم؛ بگردیم. شلاق های آتشین آفتاب صورتم را لمس می کرد؛ تشنگی و خستگی امانمان را بریده بود؛ کارمان شده بود دیدن شکم های پاره پاره و و دست و پاهای پریده؛ از هر کسی هم سراغش را می گرفتیم نمی دانست جنازه اش را کجا برده اند؛ میگفتند برید خوب بگردید. این را هم خودمان می دانستیم. نوک زبانم بود که به احمد بگم ول کن برگردیم. تیکه گِل زیر پام؛ قاش خورد و یه صدایی مثل جیغ ازش بلند شد. صدا من رو یاد وِق وِق های زهرا انداخت همون روزی که رفته بود خونه عمه زینت و هر کاری می کردم از تاب پایین نمیومد. دختر همسایه سرش رو از روی دیوار بالا آورد و گفت ولش کن مُو بعدن میارمش. ازش پرسیدم تو دختر کی؟ گفت دختر کَرَم. صورت کشیده ی سفید دختر از جلوی چشام نمی رفت؛ عزمم رو جزم کردم به خاطر دل اون دختر هم که شده باباش رو پیدا کنم.
سید نجیب سید نجیب بیا به نظرم همینه؛ گفتم کدوم گفت همون که اونجا رو تپه افتاده؛ از پشت افتاده بود و نیمه تنش این ور خاکریز بود و نصف دیگش اون طرف؛ احمد گفت برو بیارش پایین. گفتم چرا خودت نمیری؟ با چشاش اشاره کرد به جسد؛ فهماند که خودت باید بری. سه چهار متری بالا رفتم تا به جنازه رسیدم؛ بالا تنه اش این جا بود ولی تا ناف، بقیه اش…
به احمد گفتم چند تا بچه داره؟ هفت تا.
هفت تا؟!!!!! عرق سردی روی پیشونیم نشست. من هم هفت تا بچه داشتم میومدم؟
با دست زد پشت کمرم. با نیمچه خنده ای که روی لبای ترک خورده اش نشسته بود گفت: تو زنش بگیر تا موقع بچه.
یکی از بچه های گردان آدرس یه ساختمان رو داد که همه پیکرها را بردن اونجا؛ هروله کنان خود را به آدرس رسوندیم. برادری که دم در بود با کلی ماچ و قربون صدقه به شرط اینکه خودمون بریم و بگردیم در رو باز کرد.
سرباز وقتی چشمای گرد شده و دهن باز ما رو دید؛ گفت یه چیزی می دونستم که در رو باز نمی کردم.دستگیره رو گرفت و محکم به طرف خودش کشوند. با دست بهش فهماندم که ما طاقت دیدن این صحنه رو داریم.
تو این چند سالی که در جبهه بودم همه چیز رو دیده بودم ولی این یکی یه چیز خاص بود. اتاق پر بود از پاها و دستایی که تن نداشت یا تنه ای که هیچ نداره!!! جنازه ها رو یکی یکی با دقت تفحص کردیم اون هم فقط با چشم؛ هیچ اثری از شهیدمون نبود.
نیمه جانی که تو تنم مونده بود با آمپول یأس کشیدنش.
برای آخرین بار تن های چاک چاک رو مرور می کردم که لبخند قشنگِ سر بی تنی که گذاشته بودنش روی تاقچه اتاق؛ نگاهم رو دزدید؛ انرژی که بهم پمپاژ کرد از ده تا سِرُم هم بیشتر بود.
تا یک سال شعله های آتشین خورشید، پوست تنش را تازیانه می زد.
تا آخر عمرش، طعم غذای طبخ شده را نچشید.
این است شیوه عاشقی خانمی که، با چشمانش جسم چاک چاک معشوقش را روی ریگ های داغ دیده بود و می دانست وقت جدایی، تشنه جرعه ای آب بود.
تقدیم به خانم رباب
وصیت نامه شهیدی همراه عکس در گروه فرستاده شد، با بی میلی نگاهی به متن انداختم، از بین 50 کلمه 10 واژه بیشتر نتوانستم بخوانم عکسِ همراه متن را باز کردم. یکی بود لباس تکاورهای سپاه به تن داشت. مثل غنچه ای که از شاخه جدا شده باشد، سرش کنار بدنش روی خاک افتاده بود. اولین چیزی که توجه ام را جلب کرد، آرامش صورتش بود. ناراحت شدم نه از سر و رگ های بریده بلکه از انتشار این گونه تصاویر، فوراً عکس را پاک کردم.
پروفایل مخاطبینم را چک می کردم که، عکسی آشنا نظرم را جلب کرد.مطمین بودم بارها آن را دیده ام تصویر اسارت جوانی سپاهی به دست فردی که در همان نگاه اول مرا یاد شمر فیلم مختار می انداخت با بی اعتنایی از کنارش رد شدم.
فیلم های گالری را زیر و رو می کردم، ماشین، تپه شنی و چادر، خیلی حرفی برای گفتن نداشتند با دیدن خورشیدِ اسیر شده در هاله ای از دود و ناله های بی زبانش به یکباره آتشفشان درونم، فوران کرد.
در آن غروب مظلومانه، حیران و سرگردان به دنبال گمشده ای آشنا می گشتم. نمی دانستم وسط میدان دوست بودم یا دشمن، مات و مبهوت فیلم را نگاه می کردم. جوانی با اندام های استخوانی اش رد شد. مرد بد چهره و فربه ای از پشت سر همراهی اش می کرد. تفاوتشان مثل گل یاس بود با گلبرگ های نازک و کاکتوس پر از خارهای ریز و دشت.
با تصویری که آن را مولود دست انسان می دانستم، مو نمی زد. اما چگونه از فضای حقیقی سر در آورده بود؟
مرد سپاهی، اسیر دستِ حیوان درّنده ای شده بود اما آن چه چشمان به دوربین منعکس می کرد، صلابت، شجاعت، شهامت بود.
این همان جوانی بود که در این چند روز شعاع نامش رسانه ها را پر کرده بود.
چشمان پر رمز و رازش از جلوی دیدگانم نمی رفت. با خود می گفتم حتماً موج انفجار او را گرفته که این گونه با آرامش قدم بر می دارد تا این که فیلم لحظه دیدارش با معشوق را دیدم.
در آن جا هم، چشمانش از اقیانوس درونش حکایت ها داشت. می بایست با غواصی در اعماق آن اقیانوس دُرّهای معرفت و ایمان را صید کرد.
قبل از شهادتش بعضی از این گوهرها را در نوشته هایش آورده است، آن جا که شهادت خود را حتمی می بیند و بر سر چگونگی آن چانه می زند. او همه بال های پرواز را یک جا می خواهد از آنِ خود کند، هر چه می تواند اوج گیرد و طرفه العینی با معشوق و اربابش حسین بن علی(علیه السلام) فاصله نداشته باشد.
ای حجت خدا بر خلایق، این چند روز بارها به عکست خیره شدم، در اعماق چشمانت کندوکاو کردم تا راز آرامشت را بیابم، یک چیز را خوب فهمیدم، که تو در آن لحظات روی بال فرشته ها قدم بر می داشتی و برای آسمانی شدن اوج می گرفتی برای همین آرام قدم بر می داشتی و از لابلای خزاین معرفتی ات، رسم حساب و کتاب پر سود را به عاریه گرفتم. چرا که تو حساب دنیا و آخرت دستت بود.
آغوش گرم مادر را دادی و دامان پر مهر و لطف مادرت حضرت زهرا را گرفتی. از دستان پر مهر پدر گذشتی تا افتخار علی اکبرِ، حسین شدن را به دست آوری. پنجره قلبت را به روی فرزند عزیزتر از جانت و یار لحظه های شیرین ات، همسرت؛ بستی تا دُردانه حسین شوی و با نور عرش نشینی ات همه دل های آزاده را نورانیّت بخشی .
سلام بر تو ای حجت زمان و خوشا به لحظه جان دادنت.
رهبر انقلاب، آیت الله خامنه ای: شهید حججی مثل یک پدیده باورنکردنی است، اگر ما اینها را در زمان خودمان ندیده بودیم، به آسانی باور نمی کردیم…