قلب تپنده جهان

ای قلب تپنده جهان یا مهدی(عجل الله تعالی فرجه) یکبار تو را دیدن و مردن عشق است
  • خانه 

#به_قلم_خودم #تجربه_نگاری

02 مرداد 1400 توسط دخترکی از تبار آفتاب

ابرهای خاکستری جای خود را به سپاه ابری ابرهه، که از سمت شرق به سوی ما عزیمت کرده بودند، داد. آسمان مملو از جمعیت سیاه پوش ابرها شده بود.
جاه نبود اما باد زوزه کُنان، دسته ای دیگر را به آن ها ملحق کرد.
آسمانِ خانه ی ما از سنگینی نای نفس کشیدن نداشت؛ ولی باز هم باد دسته دیگری از سیاه پوشان مهمانش کرد. تراکم جمعیت ابرها بالا بود؛ اما باد این را نمی خواست بفهمد و باز هم همان کار قبلی را انجام داد. دیگر جاه نیست فشار نیاورید.
دعوای ابر و باد بالا گرفت، دیگر کسی را نیاور، ترکیدیک، جاه نیست، له شدیم. اما باد همچنان دیوانه وار نعره می گکشید دستش به هرچه اطرافش بود می رسید، یه چَک و لگد مهمانش می کرد. از پشت پنجره این دعوای خانوادگی را به نظاره ایستاده بودم؛ که دیدم به روکش روی ماشین لباس شویی هم رحم ندارد. لباس را از تن ماشین کَند. یه لگد دو تا سه تا وای بلندش کرد و با خود بُرد و پرتش کرد روی پشت بام دستشویی. دلش به این هم راضی نشد؛ گرفت و پرتش کرده به هوا. پِر خورد پِر خورد الان است که بیفتد زمین!!! اما نه، نیفتاد.
رفت!!! به کجا؟!! گردن کشیدم، دنبالش کردم. رقصان رقصان می رفت، فقط دور شدنش را نظاره گر بودم.
جنگ بین ابرها و باد ادامه داشت تا بالاخره بغض ابر ترکید و اشکش جاری شد. اون موقع بود که باد رفت و گوشه ای آرام نشست.

 نظر دهید »

#داستانک #دست_نوشته

25 تیر 1400 توسط دخترکی از تبار آفتاب

#روزانه_نویسی
همه اش با خودم زمزمه می کنم ترس معنا نداره، این راهی هست که باید رفت. کاریش هم نمی شه کرد.
فقط 5 هفته است. تما می شه. بار اولت نیست. تو دیگه باید عادت کرده باشی.
عادت کردن! چه واژه آشنای غریبی!
هفته اول تمام شد.
هفته دوم هم رفت.
هفته سوم روزای سختی داره، همه چیز با هم خواب رفته اند. این گره ها را قبلا با چی باز می کردم؟!!!
به یاد ترم گذشته افادم، ذکر صلوات و گدایی التماس دعا از دوستان کاگشا بود.
یه پیام دادم به سیده نجمه، به همان بهانه یه التماس دعا زدم تَنگِش.
واقعا هم کارگشا بود!
خداروشکر بالاخره موفق شدم همه تکلیف ها را تحویل بدم.
هفته چهارم، آخرین امتحان بود. روز چهارشنبه فک می کردم پنج شنبه شیرین ترین روز 1400 باشه. از بس برام لذیذ بود خوشی بعد از امتحان را از ذهنم پاک می کردم از ترس اینکه نکنه استاد سوالای شاخ دار دهده باشه و حسابی خیت بشم.
روز موعود فرا رسید؛ سوالات طوری بود که یه اِی وَل باید به استاد می گفتی.
بعد از امتحان و ناهار گفتم خودم را به صرف یک خواب مَشتی بعد از ناهار دعوت کنم. که اونم نمی دونم چِم شده بود؛ خوابم نبرد!!!!
منتظر می مونم چادر سیاه شب رو سرم سایه بندازه.
مگه چیزی شیرین تر از یک خواب با آرامش هم پیدا میشه؟!!!

 نظر دهید »

#صیاد_دلها

08 مهر 1399 توسط دخترکی از تبار آفتاب

✅ سه دقیقه با پدرم صحبت کردم؛ از حقوقم کم شود!
✍از مواردی که شهید صیاد رعایت می‌کرد حقوق بیت‌المال بود. من شاهد بودم که از منطقه با من که در دفتر ایشان بودم، تماس می‌گرفت و می‌گفت مثلا سه دقیقه با مشهد با پدرم صحبت تلفنی کرده‌ام. ما در طول این مدت تماس‌های شخصی او را یادداشت می‌کردیم سر ماه جمع‌بندی می‌کردیم و پولش را از محل حقوق وی کسر و به حساب بیت‌المال واریز می‌کردیم که رسید همه‌ی این پرداختی‌ها هم موجود است. شهید صیاد یک پیکان داشت در حالی که ده‌ها ماشین مدل بالا در اختیار ما بود، اما ایشان پرهیز می‌کرد و می‌گفت کارهای شخصی را با ماشین شخصی‌ام پیگیری کنید.
? از کتاب صیاد دل‌ها ص ۷۰
????????

 نظر دهید »

#هفته_دفاع_مقدس

01 مهر 1399 توسط دخترکی از تبار آفتاب

 نظر دهید »

#عبرت_های_عاشورا

08 شهریور 1399 توسط دخترکی از تبار آفتاب

​?عبرت های عاشورا

♦️عاشورا؛ درسِ اقدام و نهراسیدن از خطرات و وارد شدن در میدان‌های بزرگ

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

قلب تپنده جهان

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • به قلم خودم
  • تفسیر
  • تلنگرانه
  • حدیثانه
  • داستانک
  • دخترانه
  • سیاست ایران و جهان
  • شهیدانه
  • فرق و مذاهب
  • مناسبتی
  • مهدویت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس