#داستانک #دست_نوشته
#روزانه_نویسی
همه اش با خودم زمزمه می کنم ترس معنا نداره، این راهی هست که باید رفت. کاریش هم نمی شه کرد.
فقط 5 هفته است. تما می شه. بار اولت نیست. تو دیگه باید عادت کرده باشی.
عادت کردن! چه واژه آشنای غریبی!
هفته اول تمام شد.
هفته دوم هم رفت.
هفته سوم روزای سختی داره، همه چیز با هم خواب رفته اند. این گره ها را قبلا با چی باز می کردم؟!!!
به یاد ترم گذشته افادم، ذکر صلوات و گدایی التماس دعا از دوستان کاگشا بود.
یه پیام دادم به سیده نجمه، به همان بهانه یه التماس دعا زدم تَنگِش.
واقعا هم کارگشا بود!
خداروشکر بالاخره موفق شدم همه تکلیف ها را تحویل بدم.
هفته چهارم، آخرین امتحان بود. روز چهارشنبه فک می کردم پنج شنبه شیرین ترین روز 1400 باشه. از بس برام لذیذ بود خوشی بعد از امتحان را از ذهنم پاک می کردم از ترس اینکه نکنه استاد سوالای شاخ دار دهده باشه و حسابی خیت بشم.
روز موعود فرا رسید؛ سوالات طوری بود که یه اِی وَل باید به استاد می گفتی.
بعد از امتحان و ناهار گفتم خودم را به صرف یک خواب مَشتی بعد از ناهار دعوت کنم. که اونم نمی دونم چِم شده بود؛ خوابم نبرد!!!!
منتظر می مونم چادر سیاه شب رو سرم سایه بندازه.
مگه چیزی شیرین تر از یک خواب با آرامش هم پیدا میشه؟!!!