#به_قلم_خودم #تجربه_نگاری
ابرهای خاکستری جای خود را به سپاه ابری ابرهه، که از سمت شرق به سوی ما عزیمت کرده بودند، داد. آسمان مملو از جمعیت سیاه پوش ابرها شده بود.
جاه نبود اما باد زوزه کُنان، دسته ای دیگر را به آن ها ملحق کرد.
آسمانِ خانه ی ما از سنگینی نای نفس کشیدن نداشت؛ ولی باز هم باد دسته دیگری از سیاه پوشان مهمانش کرد. تراکم جمعیت ابرها بالا بود؛ اما باد این را نمی خواست بفهمد و باز هم همان کار قبلی را انجام داد. دیگر جاه نیست فشار نیاورید.
دعوای ابر و باد بالا گرفت، دیگر کسی را نیاور، ترکیدیک، جاه نیست، له شدیم. اما باد همچنان دیوانه وار نعره می گکشید دستش به هرچه اطرافش بود می رسید، یه چَک و لگد مهمانش می کرد. از پشت پنجره این دعوای خانوادگی را به نظاره ایستاده بودم؛ که دیدم به روکش روی ماشین لباس شویی هم رحم ندارد. لباس را از تن ماشین کَند. یه لگد دو تا سه تا وای بلندش کرد و با خود بُرد و پرتش کرد روی پشت بام دستشویی. دلش به این هم راضی نشد؛ گرفت و پرتش کرده به هوا. پِر خورد پِر خورد الان است که بیفتد زمین!!! اما نه، نیفتاد.
رفت!!! به کجا؟!! گردن کشیدم، دنبالش کردم. رقصان رقصان می رفت، فقط دور شدنش را نظاره گر بودم.
جنگ بین ابرها و باد ادامه داشت تا بالاخره بغض ابر ترکید و اشکش جاری شد. اون موقع بود که باد رفت و گوشه ای آرام نشست.