#افکار-زیبا #دل_نوشته
#روزانه_نویسی
امروز جمعه، یک روز دقیقا بعد از آخرین امتحانه.
حسم دقیقا حس و حال دخترک زندانی در بند رژیم بعث در کتاب من زنده ام. اونجایی که بعد از 6 ماه از توی
سیاه چاله میارنش تا آفتاب بگیره. توی یه اتاق تاریک که یه پنجره کوچولو داره و ذرات خورشید پوست
چروکیده بدنش را نوازش میده. همین یه ذره نور، حس زندگی را درونش زنده کرده بود.
منم با این همه کارای ریز و درشتی که رو دستم باد کرده، با تموم شدن چهار تا امتحان که مطمئنم یکی دو
تاش هم باید بندازم برای یه زمان مناسبتر؛ همین حس آزادی از غل و زنجیر بهم دست داده.
خیلی آدم مسخره ای هستیا!!! تو که اینجوری؛ مگه مجبورت کردن درس بخونی؟!
آه ه ه نیستم ولی هر دلی یه چیزی می پسنده.
جمعه است و دلتنگی هاش و حوصله سر رفتناش و حس عاشقی داشتنش.
مخاطبین گوشیم و زیر و رو کردم تا ببینم می تونم به کی زنگ بزنم. هیچ و هیچ و هیچ
نه مثل این امروزیام که…. زشته دختره بی ادب، خجالت بکش یعنی بعد 30 سال دوست داری از اونا داشته
باشی؟!!! نُچ. خودم میدونم اخه.
خیلی ها حسشون مث منه مجرد و متاهل و دوست قاچاقی داره هاش و نداره هاش، همه یه چیزی تو
وجودشون کم دارن، این همه دست و پا زدن برای همینه که نمیدونیم چمونه ولی یه چیزیمون هست. یه
ویروس ناشناس توی دلمون طناب بازی میکنه.
نمی دونم شایدم میدونیم و خودمون رو زدم به کوچه چپه.
شاید شاید هممون منتظر یک نفر باقیمونده از همون قافله مشهوریم …